این جا که باد زندگی انگیز نوبهار،
بر سنگ لاله کارد و گل پرورد ز خار،
این جا که هر بهار،
مشاطگیش را-
در حسن نوعروس طبیعت برد به کار،
وینوس عشق در دل تابوت روزگار،
بی جان فتاده است.
این جا که آفتاب بهاری نظررباست،
دریا و کوه و دره پر از گوهر و طلاست،
این جا که گنج هاست،
در بی کران سرد،
در جسم این مجسمه های پری نگار-
بسته ست پای فکر و شکسته ست دست کار.

این جا که در بهار جنون خیز گل به باغ،
از آشیان مرغ چمن بر پریده زاغ،
سرسام و بی دماغ.
کس را مجال نیست-
تا لحظه ای به سایهٔ گلبن کند سراغ،
آن راحتی که دارد از اندوه و غم فراغ.
این جا که در بهار نسیم طرب فزا،
یکسان وزد به کاخ شه و کلبهٔ گدا.
شب های آشنا-
می آیدم به گوش:
زآن جا، صدای غلغل و فریاد نوش نوش
زین جا، صدای نالهٔ طفلان بی نوا.
کابل، فروردین ١۳۴۳